صدای قطرات بارانی که به شیشه می خورد،بوی خاک نم خورده ی باغچه ی کوچک حیاط خانه که در فضاپیچیده بود،همه وهمه خبر از بارانی می داد که در حال باریدن به زمین پرنعمت خدابود.دلم هوای قدم زدن زیر باران را کرد چترم را برداشتم واز خانه بیرون رفتم.قدم می زدم،هوای خنکی که به صورتم می خورد روحم را نوازش می کرد.قدم زدم وقدم زدم وچترم رااز بالای سرم برداشتم وبستم،همیشه دوست داشتم زیر باران خیس شوم.با اینکه هوا رو به سردی می رفت ولی،این نسیم خنک وقطرات سرد وریز باران را بیشتر دوست داشتم.سرم را بالا گرفتم وبه آسمان نگریستم،ابرهای سیاه بارانی به آسمان هجوم آورده بودند وجلوی نورآفتاب را گرفته بودند،به هم چسبیده بودند وشکلی زیبا را در آورده بودند.شکل پرنده ای که بالهایش را از هم باز کرده بود.چشمانم را بستم که ناگهان با صدای رعدو برق که از نزدیکی ابرها به هم درآمده بود،به خودلرزیدم،نگاهی به اطراف انداختم پرنده ی کوچکی کنار پایم افتاده بود،از بالش خون می چکید وزیر قطرات آب تکان های خفیفی می خورد.خم شدم آرام میان دو دستم گرفتمش.به سوی خانه برگشتم با پارچه ای نرم ،بالش را بستم وکنار پنجره نشاندمش.دوباره ازپشت پنجره به آسمان نگاه کردم باران آرام نرمی بارید.تا جایی که دیگر بند آمد وابرها از هم جدا شدند وجایشان را به رنگین کمان زیبایی دادند ومن به خاطر همه زیبایی،خدا را شکر کردم.
یک روز بارانی را توصیف کنید
آسمان به یک باره روشن و خاموش شد.
صدای عجیبی به گوش رسید.گویا رعد و برق است.
آسمان سیاه و قرمز شد… و باران شروع به بارش کرد.
آرام آرام بارید،آسمان بیخودی شلوغش کرده بود،من خودم شاهد بودم !
بوی خاک هوا را برداشته بود،تند تند نفس های عمیق میکشیدم تا بیشتر بوی خاک را استشمام کنم.
اما هر چه میگذشت شدت بارش باران بیشتر میشد.روی لباس هایم علامت قطره های باران افتاده بود و خیس شده بود.
برگ های درختان هم حسابی شسته و شفاف شده بودند،گویی حمام کرده اند!
مادران چادرشان را به روی سر کودکشان میکشیدند تا مبادا خیس شوند و سرما بخورند،اما من بــــــی خیـــــــــال دنیـــــــا… دستانم را باز میکردم صورتم را بالا میگرفتم تا هر چه باران هست نصیبم شود…
چندی نگذشت که خیابان ها پر از آب شد،ماشین ها با برف پاک کن های روشنشان که از خیابان می گذشتند آب کف خیابان را به اطراف می پاشیدند …
گنجشک ها و یاکریم ها سراسیمه به دنبال پناه گاه میگشتند،گویا لانه شان را گم کرده بودند.
بالاخره به کوچه مان رسیدم.
خدای من ! چقدر آب در چاله چوله ها جمع شده است !
قبل از بارندگی به نظر می رسید که کوچه ی بی عیب نقصی داریم!!!
اما حالا میبینم که کوچه پر از چاله های کوچک و بزرگ است…
بارش باران تقریبا قطع شده بود،فقط قطره هایی کوچک و با فاصله از آسمان می چکید و روی آب های جمع شده در چاله می افتاد و حلقه های زیبایی را بوجود می آورد…
زنگ خانه را زدم. مادر درب را باز کرد و به من خوش آمد گفت . لباس هایم را عوض کردم و کنار بخاری نشستم و مهمان یه فنجان چای گرم مادرم شدم…
مطالب جالب دیگر
- ۹۶/۰۱/۰۸