وبلاگ تفریح و سرگرمی زمستونی

وبلاگ تفریح و سرگرمی

وبلاگ تفریح و سرگرمی زمستونی

وبلاگ تفریح و سرگرمی

اشعار کلیم کاشانی


غزلیات کلیم کاشانی

از من غبار بس که به دلها نشسته است

بر روی عکس من در آیینه بسته است

اندیشه ای ز تیر کمان شکسته نیست

زآهم نترسد آن که دلم را شکسته است

خوار است آن که تا همه جا همرهی کند

نقش قدم به خاک ازین ره نشسته است

روشندلان فریفته ی رنگ و بو نیند

آیینه دل به هیچ جمالی نبسته است

وحشی طبیعتم،گنه از جانب من است

نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

بر توسن اراده ی خود ، کس سوار نیست

در دست اختیار ،عنان گسسته است

کار کلیم بس که ز عشقت به جان رسید

ناصح به آب دیده ازو دست شسته است .

***********************************************

دل از سر کوی تو اگر پای کشیده است

باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است

ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است

ما بسمل و او می تپد،این را که شنیده است ؟

حال دل صد پاره که در نامه نوشتیم

در یار اثر کرده،که ناخوانده دریده است

در جیب تفکر سر خود کرده فراموش

کس به ز جرس سر به گریبان نکشیده است

مرغ دل ما را روش کاغذ باد است

بی رشته به پا،از کف طفلان نپریده است

در پیرهن طاقت گلها زده آتش

آن سبزه که شبنم ز در گوش تو دیده است

خون در جگرم کرده رم طایر معنی

تا بر سر تیر قلم فکر رسیده است

دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست ؟

بسیار به دنبال سخن فهم دویده است

آن طفل که پرورده به دامان قناعت

گل را چو شکر خورده و از شیر بریده است

خرسند به هیچ است گلیم از چمن حسن


بر سر زده است آن گل وصلی که نچیده است.
***********************************************

چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد

که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد

چه لازم است چنان مشق سر گرانی کرد

که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد

چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن

گداست مرد اگر عاری از توکل شد

که همچو تیر هوایی به خویش رفعت بست؟

که نه ترقی او مایه ی تنزل شد

گلی که بوی وفایی در این چمن ندهد

به قدر، کم ز خس آشیان بلبل شد

غلط بود که کند صبر، کارها به مراد

به من که دشمن غالب شد، از تحمل شد

خطاب یافته دیوانه ی دو زنجیره

ستمکشی که هوادار زلف و کاکل شد

بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است

که زور سیل همه صرف کندن پل شد

کلیم توبه اگر می کنی بیا وقت است

ز توبه ، توبه کن اکنون که موسم گل شد .

***********************************************

 

 

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه کند
کم بها کرد تهدیدستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هر چند
دهر برخان تهی ساخته مهمان را
در چمن دیده ز نظّارهٔ گل می پوشم
تا نگیرد نمکت آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گر چه زد دست قضا این همه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید به آن زلف پریشان ما را
خصمی زشت به آیینه چه نقصان دارد
چه غم از دشمنی مردم نادان را
چون گهر عزت ما به وطن خواهد بود
دربدر گو به کفن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل میدهد آن عشوهٔ پنهان ما را

***********************************************

ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم ماید از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پر سودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما، هیچگه بی ناوک زخمی نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو ر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصـد زبانی هم بگو
خامه شد فرسوده ورنه شکوه پایانی نداشت
مایه حزن است هر بیتم کلیم از سوز دل
هیچ محنت دیده چون من بیت الاحزانی نداشت


منبع:http://mehrmihan.ir/poems-of-kalim-kashani/


مطالب جالب دیگر

  • ۹۶/۰۱/۰۵
  • sara sara1