خونآشام (به انگلیسی: Vampire) در افسانهها و خرافات مردم اروپا، موجودی زندهاست که شبها از گور بیرون آمده و برای تغذیه خود از خون مردم میمکد. در این تخیلات، خونآشامها دندانهای نیشبلندی دارند که با آنها از گردن زندگان خون میمکند، و معمولاً دارای قدرتهای فوق بشری از جمله زندگی جاوید و تبدیل کسی که گاز می گیرد به خون آشام و در اینه دیده نمی شوند.بعضی می گویند که خون آشام ها میتوانند با جنان و جنیان هم صحبت باشند. در داستانهای زیادی خونآشامها مردم را به بردگی میکشند و خود آنها را نیز به خونآشام تبدیل میکنند.
اما طبق روایات قدیمی خون آشام از کجا آمده اند :
افسانه خون آشامها ریشه در سالهای بسیار دور دارد، میگویند این داستان بر میگردد به قرن پانزدهم میلادی
سعدی – علیه الرحمه – در گلستان میفرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشامها هم مثل همین بنیاد ظلم میماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچههایشان را میترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرنها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است که کمتر نویسنده یا سینماگری میتواند از خیرش بگذرد.
لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است، با تلفظ ویپیر. در زبان صربها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسیاش ومپایر یعنی کسی که با دندان مینوشد (واژه دمفیر، Dhampir، که در سینما به عنوان بچه خون آشامبه کار میرود هم یک لغت آلبانیایی است؛ دقیقا با همین ترکیب و همین معنی) حالا «موجودی که با دندان مینوشد» چه جور موجودی بوده؟ جوابش برمیگردد به افسانههای اسلاو که به روایت دایرهالمعارف بریتانیکا، به موجودی خونخوار گفته میشود. همین تصور دیگری از این که این موجود، چه جور ماهیتی دارد؟ انسان است یا موجودی دیگر؟ در همین جهان زندگی میکند یا از جهان دیگر میآید؟ چه شکلی است؟ خون را میخورد برای چه منظوری؟ … جواب سوالاتی از این دست را نمیدانیم. حتی مهم هم نیست که بدانیم.
چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام، چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون میآمد، افسانه نورترسی خون آشامها را ساخت. الیزابت بتوری که رعایاش را به قصرش میبرد و آنها را سلاخی میکرد، اختلالات روانی را به افسانه خون آشامها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتلها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آنها از آن دنیا برگشته اند.
دهههای ۱۷۲۰ و ۱۷۳۰، دهههایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونههای عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود. نمونههایی که از نور میترسیدند، اختلالات روانی داشتند و بعد از کشته شدن هم دوباره به این دنیا بر میگشتند و وقتی که بر میگشتند، چون دیگر جان نداشتند مجبور بودند برای جست وجوی ماده حیات، از خون دیگران تغذیه کنند.
اما هنوز چیزی کم بود. یک افسانه محلی، هر چقدر هم که ترسناک باشد، برای جهانی شدن نیاز به دستان جادویی یک نویسنده دارد. شاعران آلمانی، اولین کسانی بودند که پیشقدم شدند. اولین اثر ادبی با موضوع خون آشام سال ۱۷۴۸ سروده شد، بعد هم شاعران دیگر آن قدر روی سوژه کار کردند تا گوته معروف از راه رسید و در سال ۱۷۹۷ «عروس کورینث» را سرود که داستان زن جوانی بود که از گور بر میگشت تا نامزدش را ببیند و بعد که متوجه اعمال خدا ناپسندانه او میشد، دیوانه میشد و به سرش میزد و تبدیل به خون آشام میشد.
توی این دسته از اشعار، ماجرا بیشتر حول محور دوگانه مسیحیت/ بیایمانی میگردد که معلوم است واکنشی بوده به رواج دینهای جدید در مسیحیت و تنبیه و تحذیری که کلیسا نسبت به «این بدعتگزارها» میداده. در واقع، در این اشعار آلمانی، خون آشام نماینده ای است از جامعه بیدینها که باید با کمک دعا و کلیسا بر او غلبه کرد.
ورود خون آشامها به ادبیات انگلیسی، کار لرد بایرون شاعر بود. در سفرهای متعددش به شرق اروپا، با مفهوم خون آشام آشنا شد و در شعری درسال ۱۸۱۳ از لغت خون آشام استفاده کرد. اولین کسی هم که داستانی درباره خون آشامها نوشت، دوست صمیمی و پزشک مخصوص بایرون، جان ویلیام پولیدوری بود که در سال ۱۸۱۹ رمانی با عنوان «خون آشام» نوشت و در آن خون آشامی به اسم «لرد ورتون» را معرفی کرد که به گفته خودش از روی لرد بایرون شخصیتش را ساخته بود (کلا بایرون به گردن ادبیات ترسناک حق بزرگی دارد. او علاوه بر معرفی خون آشامها، با دست انداختن مداوم ماری شلی، محرک او در نگارش«فرانکشتاین» هم بود.)
ایده موجود شر نامیرایی مثل خون آشام، آن قدر برای ادیبان انگلیسی قرن نوزدهم جذاب بود که خیلی زود داستانهای متعددی درباره خون آشامها نوشتند و در واقع ژانر را ارتقا دادند. تا جایی که در «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته (۱۸۴۷) هم که مربوط به ژانری کاملا متفوت است، میبینیم که شخصیت اصلی داستان (هیثکلیف) به خدمتکار خانه اش مشکوک است که آیا او خون آشام است یا نه؟ (آیا ظهور پدیده جدیدی به اسم استعمار و امپراتوریهای وسیع ماورایی بحار که در آن زمان ابدی و شکست ناپذیر میآمد، در این توجه به ادبیات ترسناک و موجودات شروری مثل خون آشام نقش نداشته؟)
در این سالها، هر کدام از ادیبان انگلیسی چیزی به اسطوره خون آشام اضافه یا کم کردند، تا این که ظهور یک نویسنده ایرلندی به نام برام استوکرو کتابی که او با عنوان «دارکولا» نوشت (۱۸۹۷) به یکباره ژانر را تکان داد و تصویر دراکولا را به عنوان نمادی ابدی از یک خون آشام کلاسیک در ذهنها ماندگار کرد. دراکولای برام استوکر، نه تنها موجودی دیوانه و خشن نبود بلکه بسیار هم مودب و مبادی آداب بود. کتابخانه ای بزرگ داشت و مدام بر از دست دادن دوستانش در طی قرون متمادی افسوس میخورد. در عین حال هم مکار و حقه باز هم بود و قربانیانش را با روشهای مختلف به دام میانداخت.
چیزی نگذشت که دراکولاترسی، در سرتاسر انگلستان و بعد هم اروپا و آمریکا همه گیر شد؛ طوری که در نخستین سالهای اختراع سینما، در سال ۱۹۰۹ اولین فیلم درباره دراکولا ساخته شد و دراکولا موجودیت سینمایی هم پیدا کرد. حالا دیگر افسانه کامل شده بود؛ افسانه خون آشام.
۱٫ ایمپالر، ویلاد سوم (نوامبر ۱۴۳۱- دسامبر ۱۴۷۶)
با رجوع به تاریخ خون آشام ها، ویلاد الهام بخش دراکولای برام استوکر بوده است (هرچند او شباهت کمی به شرّیرهای گوتیک دارد که در رمان ها آمده است؛ جدا از نام خودمانی دراکولا، در واقع، این طور به نظر میرسد که استوکر، از طریق داستان های خود، اطلاعات کمی درباره این شخصیت تاریخی داشته است). ویلاد شاهزاده والاچیا بود که در سن یازده سالگی به عنوان گروگان زندانی شد تا وفاداری پدر او به سلطان عثمانی ثابت شود (و اطمینان از این موضوع که والاچیا پول ادای احترام سالانه خود را پرداخت میکند). در اینجا بود که تنفر او نسبت به ترک ها شکل گرفت، که سبب شد تا او کشتار دیووانه کننده ای را بعدها در زندگی اش انجام دهد. پس از بازگشت به کشور جنگ زده خود، برای اجرای قانون و حفظ نظم در کشور، او روشی خشن را در پیش گرفت.
تاریخ کاری فوق العاده ویلاد، نشان میدهد که او چگونه از مردی که پدر و برادرش را کشته بودند، انتقام گرفت. و همچنین در رابطه با جنگ های صلیبی که تحت فرمان پاپ پیوس سوم، در مقابل امپراطوری عثمانی صورت گرفت.
ویلاد گاهی اوقات به عنوان همکار برای او مینوشت، و گاهی اوقات به خائن ماتیاس کوروینووس؛ برای مثال در سال ۱۴۶۱: من مردان و زنان را کشتم، پیر و جوان … ۲۳۸۸۴ نفر ترک و بلژیکی. بدون آنکه کسانی را که در خانه هایشان زنده در آتش سوختند یا سربازان سرهایشان را از تن جدا نکردند، بشمارم. این نقل قول دوست داشتنی تا حدّ زیادی تفریحات دیگر ویلاد را مدّ نظر قرار میدهد، که شامل موارد زیر است: آویختن مردم بر چوب های نوک تیز، میان بدن های آویزان شده و رو به تباهی مردم غذا خوردن، شکنجه ها از تمام نوع ها، و سوزاندن، پوست کندن، برشته کردن، یا پختن مردمی که در مسیر او قرار میگرفتند. ویلاد با پشتکاری مثال زدنی، توانست بین ۴۰ تا ۱۰۰ هزار انسان را پیش از مرگ خود در سال ۱۴۷۶، با دست خود به کام مرگ بفرستد.
۲٫ کنتس الیزابت باسوری دی ایکسید (آگوست ۱۵۶۰- آگوست ۱۶۱۴)
بیشتر اوقات در تاریخ، او را به عنوان یکی از پُرکارترین زنان قاتل سریالی معرفی میکنند. الیزابت برچسب خود به عنوان یک خون آشام را با توجه به واقعیتی ادعایی به دست آورد که بر اساس آن، او در وانی پر از خون دختران باکره، حمام میکرد تا جوانی خود را حفظ نماید. بنابراین دو نام خودمانی به دست آورد: “کنتس خون”، و “بانوی خونین کاستیک”.
اگرچه در جزئیات قتل های سادیسمی او جای شک و تردید وجود دارد، امّا نمیتوان حقایق موجود در این رابطه را کتمان نماید. هنگامی که همسر کنتس در جنگ بود، او غالب اوقات را تنها سپری میکرد. و با ابزار خود سرگرم بود و سبب شد تا او شروع به شکنجه زنان جوانی کند که در اطراف او قرار داشتند.
او با وعده و وعید زنان را به داخل میکشاند، قول شغل را به زنان دهقانان میداد و روش آداب و رسوم را به کسانی که از طبقات پایین جامعه بودند، یادآوری میکرد. او مجموعه ای از قوانین غیر ممکن را برای آنها ایجاد کرده بود که پیروی از آنها امکان پذیر نبود؛ و هنگامیکه آنها (به طور حتم) در اجرای این قوانین شکست میخوردند، آنها را با روش های جدید و جالب توجهی مجازات مینمود. از جمله این مجازات ها – محدود به این موارد نیست- میتوان به موردهای زیر اشاره کرد: ضرب و شتم شدید، سوزاندن/ یا قطع کردن دست ها، صورت، یا اندام تناسلی، خوردن گوشت زنان، گاز گرفتن صورت ها یا دست ها، فرو کردن آنها در آب و فرستادن این زنان به بیرون تا از سرما یخ بزنند، انجام جراحی های آماتورگونه بر روی آنها، گرسنه نگاه داشتن آنها، و سوء استفاده جنسی.
شوهر او، هرچند بیشتر اوقات در خانه نبود، از نبوغ همسر خود احساس رضایت میکرد و به او پیشنهادهایی را ارائه میکرد تا شیوه های کاری اش خلاقانه تر باشد (برای مثال، پوشاندن بدن دختر با عسل و سپس او را در فضای آزاد رها کند تا حشرات او را نیش باران کنند). در مجموع، بر اساس دست نوشته های او، و انچه که محققان یافته اند، الیزابت پیش از آنکه دستگیر شود، بیش از ۶۵۰ زن را کشته است. ۴ همراه او در محل محاکمه شده و سپس به قتل رسیدند. او تحت بازداشت خانگی قرار گرفت و چهار سال بعد در همان محل از دنیا رفت.
۳ و ۴٫ آرنولد پاول (متوفی ۱۷۲۶) و پیتر پولوگوجوویتز (متوفی ۱۷۲۵)
این دو به طرز مرموزی به یکدیگر شبیه هستند، طوری که احساس میکنید، داستانی یکسان در دو روستای مختلف رخ داده است. و هر دو، اوّلین نمونه های مستند از هیستری خون آشامی را به تصویر میکشند. آرنولد یک یاغی صربستانی بود، که ادعا میشود پس از مرگش، بیش از شانزده نفر را در روستای خود در مدوگونا کشته است. پیتر یک کشاورز صربستانی بود که با کمین کردن، نُه نفر را در روستای خود در کیزولوا به کام مرگ فرستاد.
هر دو کشتار، مانع هجوم ناگهانی بیماری های ۲۴ ساعته به روستاهای مجاور شد، و در نتیجه این طور فرض شد که آنها تبدیل به خون آشام شده و روستائیان را به عنوان شکار و طعمه در نظر گرفته بودند.
هر دو مرد ادعا میکردند که پیشتر مورد حمله خون اشام ها قرار گرفته بودند، و پس از چنین حمله ای اقدامات احتیاطی را انجام داده اند- در خون خون آشام حمام کرده اند، و خاک قبر این خون آشام را نیز خوردند. با توجه به حمله هایی که به خون آشام ها صورت میگرفت، روستاییان را عصبی کرده و دچار جنون نمود. و خواستار نبش قبر و تشریح جنازه این دو شدند.
مستندهای پلیس اتریش که درگیر این پرونده بود، درک کاملی را اتفاقاتی که پس از مرگ این دو و هدف قرار دادن آنها رخ داد، مشخص ساخت. در مورد آرنولد، بیماری واگیردار مدیکووس گلایر (در واقع، یک بیماری ویروسی) برای بررسی مرگ مرموز آنها مدّ نظر قرار گرفت. و به این نتیجه رسیدند که علّت آن سوء تغذیه در منطقه بوده است. همچنین تاثیرات مضّر روزه های شدید ارتودکس شرقی نیز وجود داشته است.
با این وجود، روستائیان گرفتار این بیماری نبودند و اصرار داشتند که جنازه ها باید مورد بررسی قرار بگیرند. مطالعات صورت گرفته نشان داد که هر دوی اینها خون آشام بوده اند و این را از طریق بدن تجزیه شده انها دریافتند؛ از جمله: مو، و ناخن. آثاری از گوشت تازه و خون لخته نشده در دهان آنها یافت شد (ممکن است به دلیل فساد بدن یا مایعات بدن به وجود آمده باشد). بدن آرلوند بر میخی چوبی گذاشته شده و سوزانده شد. بدن پیتر نیز قطعه قطعه شده و سپس سوزانده شد.
۵٫ گریگوری راسپیتون (ژانویه ۱۸۶۹- دسامبر ۱۹۱۶)
راسپوتین مشاوری قابل اعتماد برای آخرین رومانوف ها محسوب میشد؛ بخصوص برای تریزا الکساندرا. او بدین دلیل این موقعیت را در دست گرفت که توانایی عجیب او در درمان جادویی هموفیلی تزاروویچ الکسی (شاید به اندازه کافی خوب به نظر نرسد … امّا به نظر میآید پس از اینکه او خود را برید، توانست خون را بند آورد؛ و به او آسپرین و داروهای ضد انعقاد داد).
او متعصبی مذهبی بود که به نوشیدن بیش از اندازه الکل، بی بند و باری جنسی، و دریافت رشوه، علاقه زیادی داشت. هرچند، زندگی او سرشار از جزئیات عجیب و غریب است.
وابستگی خون آشام گونه به راسپوتین، ناشی از رویدادهای معجزه آسایی است که مانع از مرگ او شده اند. او به دلیل تاثیر مخرّبی که بر آلکساندرا داشت، تحت تعقیب دولت مرکزی قرار گرفته بود؛ راسپیتون دعوت شد تا با مقامات حکومتی غذا بخورد، از جمله شاهزاده ایرنا. همسر ایرنا، شاهزاده فیلیکس یوسوپوف، طرح ترور او را ریخته بود.
شام، با مشروب قرمز و کیک آغاز شد، که در آن سیانور ریخته شده بود. با این وجود، راسپوتین تحت تاثیر سیانور قرار نگرفت. یوسوپوف، نگران شد که مدّت زمان زیادی طول بکشد تا راسپوتین جان خود را از دست دهد. به همین دلیل، هفت تیر خود را آورد و چند بار از پشت او را هدف قرار داد. یوسوپوف فکر میکرد که کارش را انجام داده است، به همین دلیل به شادی با مهمانان پرداخت.
هنگامیکه برگشت تا ژاکت خود را بردارد، مورد حمله راسپوتین زنده قرار گرفت (که ظاهرا در گوش یوسوپوف نجواکنان گفته بود: “تو پسر بدی هستی”). پیش از آنکه راسپوتین، شاهزاده را خفه کند، توطئه گران دیگر وارد شدند و بارها به او شلیک کردند و با چوب او را زدند. او فرصتی نداشت. توطئه گران او را با طناب بستند، در قالیچه ای پیچیدند و به رودخانه نیوا پرتاب کردند. جنازه او نوزدهم دسامبر پیدا شد، سه روز پس از طرح ترور، بدون قالیچه و طناب. مامور جنایی، علّت مرگ او را غرق شدن اعلام کرد.
منبع : http://mehrmihan.ir/there-vampire/